رمان:عشق همیشگی:)(p2)
سلام...رمان و بالاخره آپلود کردم امیدوارم لذت کافی رو ازش ببرید البته هنوز اولشه!
.....................................
شخصیت ها:آرشین_پدری_مالریا_فرناندو_فران و...
ژانر:عاشقانه_درام_تراژدی...
........................
صدای آشنایی بود...آره صدای پدری بود با خودم گفتم حتما یکی شبیه صدای پدری هست اما وقتی روم و برگردوندم آره خودش بود:)
خیلی سریع لباسشو عوض کرده بود و با یه هودی آبی تیره و شلوار ست اون هودی...
پدری گفت:سلام...
(فقط ما داخل رستورانی که کار میکنم همدیگر و دیده بودیم)
بعد از کمی مکث جواب میدم:سلام.
ازم میپرسه:اون روز که همدیگر و داخل رستوران دیدیم رو یادت میاد؟
میگم:آره چطور؟
میگه:اون روز یه گردنبند کف رستوران دیدم و برش داشتم بازش کردم گردنبنده رو عکس تو رو دیدم میخاستم بهت پسش بدم که نشد...
(فلش بک:سه هفته پیش ساعت 7 عصر بود که پدری و خانوادش اومدن داخل رستورانی که من داخلش کار میکنم به عنوان گارسون(ویتر)...اول کپ کرده بودم چون کسی که دوسش داشتم رو داشتم میدیدم اونم از چند متری خودم...رفتم ازشون سفارش گرفتم و غذا هارو سرو کردم و مالریا تحویلشون داد)
با خودم گفتم حتما وقتی که داشتم ازشون سفارش میگرفتم گردنبندی که گردنم بوده افتاده و پدری دیدتش...
از پدری پرسیدم:میشه بهم نشونش بدی؟
پدری نشونش داد و آره ماله من بود...
گفتم:ممنون خیلی دنبالش گشتم:)
پدری بهم دادش و خداحافظی کرد و منم خداحافظی کردم!
((پدری))
یه حس عجیب بهم دست داد وقتی دیدمش اون دختره رو...
سوار ماشینش میشه و از پارکینگ نیوکمپ بیرون
میره...
وقتی که داره رانندگی میکنه پدری تشنش میشه دلش آب میخاد بطری عقبه ماشینه،روشو برمیگردونه که بطری رو برداره که...
ادامه دارد...
.......
#رمان
#پدری
#بارسا
#رمان_عاشقانه
#رمان_تراژدی
#رمان_درام
#رمان_بارسا
#رمان_پدری
#بارسلونا
#رمان_عشق_همیشگی
#رمان_پدری_آرشین
#Pedri
#فوتبال
#عاشقانه
#غمگین
.....................................
شخصیت ها:آرشین_پدری_مالریا_فرناندو_فران و...
ژانر:عاشقانه_درام_تراژدی...
........................
صدای آشنایی بود...آره صدای پدری بود با خودم گفتم حتما یکی شبیه صدای پدری هست اما وقتی روم و برگردوندم آره خودش بود:)
خیلی سریع لباسشو عوض کرده بود و با یه هودی آبی تیره و شلوار ست اون هودی...
پدری گفت:سلام...
(فقط ما داخل رستورانی که کار میکنم همدیگر و دیده بودیم)
بعد از کمی مکث جواب میدم:سلام.
ازم میپرسه:اون روز که همدیگر و داخل رستوران دیدیم رو یادت میاد؟
میگم:آره چطور؟
میگه:اون روز یه گردنبند کف رستوران دیدم و برش داشتم بازش کردم گردنبنده رو عکس تو رو دیدم میخاستم بهت پسش بدم که نشد...
(فلش بک:سه هفته پیش ساعت 7 عصر بود که پدری و خانوادش اومدن داخل رستورانی که من داخلش کار میکنم به عنوان گارسون(ویتر)...اول کپ کرده بودم چون کسی که دوسش داشتم رو داشتم میدیدم اونم از چند متری خودم...رفتم ازشون سفارش گرفتم و غذا هارو سرو کردم و مالریا تحویلشون داد)
با خودم گفتم حتما وقتی که داشتم ازشون سفارش میگرفتم گردنبندی که گردنم بوده افتاده و پدری دیدتش...
از پدری پرسیدم:میشه بهم نشونش بدی؟
پدری نشونش داد و آره ماله من بود...
گفتم:ممنون خیلی دنبالش گشتم:)
پدری بهم دادش و خداحافظی کرد و منم خداحافظی کردم!
((پدری))
یه حس عجیب بهم دست داد وقتی دیدمش اون دختره رو...
سوار ماشینش میشه و از پارکینگ نیوکمپ بیرون
میره...
وقتی که داره رانندگی میکنه پدری تشنش میشه دلش آب میخاد بطری عقبه ماشینه،روشو برمیگردونه که بطری رو برداره که...
ادامه دارد...
.......
#رمان
#پدری
#بارسا
#رمان_عاشقانه
#رمان_تراژدی
#رمان_درام
#رمان_بارسا
#رمان_پدری
#بارسلونا
#رمان_عشق_همیشگی
#رمان_پدری_آرشین
#Pedri
#فوتبال
#عاشقانه
#غمگین
- ۶.۰k
- ۰۳ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط